شب اول جدایی خیلی سخته....
خاطره ها از هر طرف بهت فشار میارن....
حرف ها....
قول و قرارها....
اما بالاخره با تمام اشک ها میگذره....
از فرداش باورت میشه کم کم و یاد میگیری که دلتنگ نباشی....
استخونهای شکسته احساست رو جمع میکنی و جملات اخر رو هی با خودت مرور میکنی....
تا بفهمی خیلی وقت بوده که تاریخ مصرفت تموم شده بوده و خودت داشتی الکی هی کشش میدادی....
میشی یه اشنای دور مثل همه....