این نوشتهٔ نرگس صرافیان طوفان واقعاً خوندنیه؛ نوشته:
«من از کنار ساحل چند صدف با خودم آوردم و نمیدانستم که سرپناه خرچنگهاست!
او مرا تنها گذاشت و نمیدانست که حضورش بزرگترین دلخوشی و پناهگاه روزهای سخت من است!
من به دوستم گفتم فعلا فرصت شنیدن حرفهایش را ندارم، در حالی که او همان لحظه لبهی پرتگاه امیدواری جهانش ایستادهبود و عمیقا نیاز داشت با کسی حرف بزند.
ما آدمها، همیشه نا آگاهانه جدیترین آسیبها را به هم میزنیم، بیآنکه حتی متوجه باشیم...
وقتهایی که قلبت از حرف یا رفتار کسی شکست؛ حکایت خرچنگها را به یاد بیاور و در نظر داشتهباش که شاید طرف مقابلت حتی خبر نداشته که تو در مقابل فلان حرف یا رفتار او تا چه اندازه آسیبپذیر و شکننده بودهای
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی حرفهایش
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
✿ کپشن خاص ✿
- هر جا که هستید
برگردید
فرقی نمیکند
اوایلِ جاده باشید یا وسطِ یک رابطهیِ عاشقانه
فقط برگردید
اینجا هیچکس شبیهِ حرفهایش نیست..
#یونس_مقصودی
تو را نمیدانم
اما من دلم روشن است
به تمام اتفاقات خوب در راه مانده
به تمام روزهای شیرین نیامده
به لبخندی که یک روز بر لبمان مینشیند
به اجابت شدن دعاهایمان
به برآورده شدن آرزوهایمان
به محو شدن غمهای دیرینهمان
من دلم روشن است
یک روز کسی از راه میرسد
پای حرفهایش میایستد
و دیگر ترس از دست دادنش را
به دلهایمان راه نخواهیم داد
روزی از راه میرسد
و ما برای یک روز هم که شده
آنچنان که باید، زندگی میکنیم
آری
من دلم روشن است...
(حاتمه ابراهیم زاده)
شاید تمام شدن زندگی برای یک نفر اینگونه باشد پر از حرف باشد و با سکوت پاسخ دهد...
با چشمان پر اشک لبخند بزند...
تصمیم بگیرد حرفهایش را ننویسد و ننویسد و ننویسد تا مبادا برای کسی ایهامی ایجاد شود..!!!
ایهام، تمام خواستهها و حرفهایش بود که غرورش گاهی اجازهی گفتنشان را نمیداد!!!
#نرگس_حریری
صحبتمان که تمام شد از کنار آتش رفتم..
و او هرگز نه به انتظار برگشتنم بود
و نه خواستار رفتنم
به سبک خاصِ خودش جذاب بود..
از آن مدل دخترهایی که با وجود تمام مشکلات و اندام نحیفش، با نفسی عمیق پمپاژی از اعتماد به نفس را ذخیره میکرد تا حرفهایش را بزند
جالب بود.. هیچگاه ارتباط چشمیاش با من کامل نمیشد، انگار دائم از پشت دیوار با شخصی که تنها صدایش را میشنیدم سخن میگفتم
میان شلوغیها و آدمهایی که درگیر روزمرگی و تباهی زندگی خویش بودن.. هم صحبتی مثل او حتی برای آدمی مثل من نعمت بود
شاید بعد از آن هرگز همدیگر را ملاقات نکنیم.. هرچند که به دنبال همدیگر هم نخواهیم گشت
و من برای اولین بار کیفیت یک مکالمهی بدون هدف و برنامهریزی.. با کسی که شناختی از او ندارم را لمس کردم
و در آخر هم فراموش کردم خداحافظی کنم.. چه کسی اهمیت میدهد؟
در نهایت ممکنست او نیز چون من، در صفحهی مجازی خویش که نمیدانم دارد یا نه! اینچنین بنویسد :
صحبتمان که تمام شد از کنار آتش رفت.. و او هرگز نه به رفتن مایل بود
و نه به ماندن
به سبک خاصِ خودش تنها بود..
کسی که دوستتان دارد،
حرفهایش هم به شما معنای دیگری دارد..
مثلا زمانی که ناراحت و دلگیر است، شب بخیری که به دیگران میگوید برای خوابیدن است. اما شب بخیری که به شما میگوید، برای تا صبح بیدار ماندن و حرف زدن.
حرف های ساده کسی که دوستتان دارد
را بیشتر بفهمید..
عکس
داستانی زیبا از کتاب سوپ جو که با بیش از ۳۴۵میلیون لایک رکوردار در دنیای مجازی در سال ۲۰۱۵ بوده و ادامه دارد...
ما یکی از نخستین خانوادههایی در شهرمان بودیم که صاحب تلفن شدیم.آن موقع من 9-8 ساله بودم.یادم میآید که قاب برّاقی داشت و به دیوار نصب شده بود و گوشیاش به پهلوی قاب آویزان بود.من قدم به تلفن نمیرسید اما همیشه وقتی مادرم با تلفن صحبت میکرد با شیفتگی به حرفهایش گوش میکردم.
بعد من پی بردم که یک جایی در داخل آن دستگاه، یک آدم شگفتانگیزی زندگی میکند به نام «اطلاعات لطفاً» ، که همه چیز را در مورد همهکس میداند.
او شماره تلفن و نشانی همه را بلد بود.
نخستین تجربۀ شخصی من با «اطلاعات لطفاً» روزی بود که مادرم به خانۀ همسایهمان رفته بود.من در زیرزمین خانه با ابزارهای جعبه ابزارمان بازی میکردم که ناگهان با چکش بر روی انگشتم زدم درد وحشتناکی داشت اما گریه فایده نداشت چون کسی در خانه نبود که با من همدردی کند انگشتم را در دهانم میمکیدم و دور خانه راه میرفتم که ناگهان چشمم به تلفن افتاد به سرعت یک چهارپایه از آشپزخانه آوردم و زیر تلفن گذاشتم و روی آن رفتم و گوشی را برداشتم و نزدیک گوشم بردم.
و توی گوشی گفتم «اطلاعات لطفاً» چند ثانیه بعد صدایی در گوشم پیچید:
«اطلاعات بفرمائید»
من در حالی که اشک از چشمانم میآمد گفتم «انگشتم درد میکند»
«مادرت خانه نیست؟»
«هیچکس بجز من خانه نیست»
«آیا خونریزی داری؟»
«نه، با چکش روی انگشتم زدم و خیلی درد میکند»
«آیا میتوانی درِ جایخیِ یخچال را باز کنی؟»
«بله، میتوانم»
«پس از آنجا کمی یخ بردار و روی انگشتت نگهدار»
بعد از آن روز، من برای هر کاری به «اطلاعات لطفاً» مراجعه میکردم ...
مثلاً موقع امتحانات در درسهای جغرافی و ریاضی به من کمک میکرد.
یکروز که قناریمان مرد و من خیلی ناراحت بودم دوباره سراغ «اطلاعات لطفاً» رفتم و ماجرا را برایش تعریف کردم.
او به حرفهایم گوش داد و با من همدردی کرد.
به او گفتم: «چرا پرندهای که چنین زیبا میخواند و همۀ اهل خانه را شاد میکند باید گوشۀ قفس بیفتد و بمیرد؟»
او به من گفت «همیشه یادت باشد که دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست»
من کمی تسکین یافتم.
یک روز دیگر به او تلفن کردم و پرسیدم کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند.
یکسال بعد از شهر کوچکمان (پاسیفیک نورث وست) به بوستن نقل مکان کردیم و من خیلی دلم برای دوستم تنگ شد.
«اطلاعات لطفاً» متعلّق به همان تلفن دیواری قدیمی بود و من هیچگاه با تلفن جدیدی که روی میز خانهمان در بوستن بود تجربۀ مشابهی نداشتم.
من کمکم به سن نوجوانی رسیدم اما هرگز خاطرات آن مکالمات را فراموش نکردم.
غالباً در لحظات تردید و سرگشتگی به یاد حس امنیت و آرامشی که از وجود دوست تلفنی داشتم میافتادم.
راستی چقدر مهربان و صبور بود و برای یک پسربچه چقدر وقت میگذاشت.
چند سال بعد، بر سر راه رفتن به دانشگاه، هواپیمایم در سیاتل برای نیم ساعت توقف کرد.
من 15 دقیقه با خواهرم که در آن شهر زندگی میکرد تلفنی حرف زدم
و بعد از آن بدون آن که فکر کنم چکار دارم میکنم، تلفن اپراتور شهر کوچک دوران کودکی را گرفتم و گفتم «اطلاعات لطفاً».
به طرز معجزهآسایی همان صدای آشنا جواب داد.
«اطلاعات بفرمائید»
من بدون آن که از قبل فکرش را کرده باشم پرسیدم «کلمۀ fix را چطور هجّی میکنند؟»
مدتی سکوت برقرار شد و سپس او گفت «فکر میکنم انگشتت دیگر خوب شده باشد.»
من خیلی خندیدم و گفتم «خودت هستی؟»
و ادامه دادم «نمیدانم میدانی که در آن دوران چقدر برایم با ارزش بودی یا نه؟»
او گفت «تو هم میدانی که تلفنهایت چقدر برایم با ارزش بودند؟»
من به او گفتم که در تمام این سالها بارها به یادش بودهام و از او اجازه خواستم که بار بعد که به ملاقات خواهرم آمدم دوباره با او تماس بگیرم.
او گفت «حتماً این کار را بکن. اسم من شارون است.
سه ماه بعد به سیاتل برگشتم.
تلفن کردم اما صدای دیگری پاسخ داد.
«اطلاعات بفرمائید»
«میتوام با شارون صحبت کنم؟»
«آیا دوستش هستید؟»
«بله، دوست قدیمی»
«متأسفم که این مطلب را به شما میگویم. شارون این چند سال آخر به صورت نیمهوقت کار میکرد زیرا بیمار بود. او 5 هفته پیش در گذشت»
قبل از این که تلفن را قطع کنم گفت «شما گفتید دوست قدیمیاش هستید.
آیا همان کسی هستید که با چکش روی انگشتتان زده بودید؟»
با تعجب گفتم «بله»
«شارون برای شما یک پیغام گذاشته است. او به من گفت اگر شما زنگ زدید آن را برایتان بخوانم»
سپس چند لحظه طول کشید تا درِ پاکتی را باز کرد و گفت:
«نوشته به او بگو دنیای دیگری هم برای آواز خواندن هست.
خودش منظورم را میفهمد»
من از او تشکر کردم و گوشی را گذاشتم.
هرگز تأثیری که ممکن است بر دیگران بگذارید را دست کم نگیرید.