تـنها تـوئـی تـنها تـوئی در خـلوت تنهائیم

تنها تو می خواهی مرا با این همه رسوائیم



جان گشته سرتا پا تنم از ظلمت تن ایمنم

شــو آفـتاب روشنـم پـیدا بــه نـاپـیدائیم



مـن از هـوسها رسته ام از آرزوها جسته ام

مـرغ قفس بشکسته ام شادم ز بـی پروائیم



دانـی کـه دلدارم تـوئی دانم خریدارم توئی

یـارم توئی یارم توئی شادی از این شیدائیم