ادامه، در ذاتِ زندگی نهفته است. اصلاً رَوند زندگی همین است، که ادامه دهی. زمین میخوری، بلند میشوی و ادامه میدهی. عزیزت میمیرد، بعد کمی مکث، ادامه میدهی. خسته میشوی، اندکی بعد ادامه میدهی. میترسی، باز اما ادامه میدهی!
فارغ از انتخاب و توان، تا وقتی زندهای، آنچه با تو همراهست، ادامه است...
سید محمد مرکبیان-آغوشی برای یک سفر طولانی
. .
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی اندکی
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
ادامه، در ذاتِ زندگی نهفته است. اصلاً رَوند
زندگی همین است، که ادامه دهی. زمین
میخوری، بلند میشوی و ادامه میدهی.
عزیزت میمیرد، بعد کمی مکث، ادامه میدهی.
خسته میشوی، اندکی بعد ادامه میدهی.
میترسی، باز اما ادامه میدهی! فارغ از
انتخاب و توان، تا وقتی زندهای، آنچه با تو
همراه است، ادامه دادن است.
.سید محمد مرکبیان
. آغوشی برای یک سفر طولانی
. .
•
اونجا که حسین صفا میگه:
اندکی از عمرمان باقی است اندکی از مرا بغل کن🤍
♡
گله دارم
از که نمیدانم...
از چه نمیدانم...
این روزها دردی
در من سنگینی میکند
نمیدانم دلیلش کیست ؟ یا چیست
خسته ام از تمام جهان...
دلم اندکی آرامش میخواهد...
گفتند: اشک بریز خالی میشوی،
خالی نشدم که هیچ
پر شدم از بی کسی...
اگر از تو درمورد من پرسیدند،
بگو اندکی شعر را دوست داشت
و بسیار مرا...
اگر اسم احساستان " عشق یا دوست داشتن " است، پس کاری نکنید که هی مجبور شوند
خودشان را با بهانه و بی بهانه به شما یادآوری کنند! خودتان را اندکی به جای هم بگذارید، گاهی!
Success isn't overnight; it's when everyday you get a little better than the day before
موفقیت، یک شب اتفاق نمیفته. اندکی بهتر شدن نسبت به روز قبل، موفقیته
.࿐
اگر غول از چراغ جادویش بیرون بیاید و به من بگوید: در خدمتم
یک دقیقه فرصت داری هرچقدر دلت یاقوت و زمرد میخواهد آرزو کن، بی اندکی تردید چشمان تو را آرزو میکنم!
ولی نزار قبانی یه جور دیگه عاشقی میکرد.
رحم کن ای فلک بر ما
به دار آویخته شده وجدان ها
بر باد رفته باورها
در پی اندکی عدالت،
دنبال پروردگار می گردم
. .
✿ کپشن خاص ✿
این را دیگر همه ی مردمانِ حاضر در اقلیمِ اطرافم میدانند که هر چند صباح یکبار ، بقچه ام را می اندازم گَلَم و با بغلی از کاغذ باطله راه می افتم میروم پشتِ هیچستان ! همانجا که سهراب بود …
تا شاید بتوانم دور از معاشرت و همهمه ی آدمها ، کمی از خودم را پیدا کنم ! چرا که من میدانم ، هرکجا ازدحام باشد ، صدایِ نور ، عطر آب ، سایه ی گنجشکها و رقص شمعدانی و دستِ خدا … گم میشوند !
در سکوت و غیبت از میانِ مردم است که تو میتوانی بیشتر آسمان را تماشا کنی و صفحات میان کتابت را ببوسی و یک تسبیح برداری و ذکر بگیری که “ چرا هستم !؟ “ و “ آخرین کار پیش از مرگم چه باید باشد ؟ “
و این بار دست از پا دراز تر برگشته ام !
شاید خیال کنید با طوماری حدیث و پند و نصیحت میخواهم آن ته مانده حوصله تان را بجَوَم و از آنچه فهمیده ام بگویم ! نه !
من دریافتم … به خوبی دریافتم …
نه آنقدر بزرگ هیبتم که جهان بی من بخشکد و مردم در نبودم تلف شوند یا در خاطرشان بمانم !
نه آنقدر ناچیزم که نشود لکه ای ، جوهری نور از حضورم بیوفتد روی زمین و جوانه شود ..
دریافتم آدمی همواره چیزی میانِ خوف و رجا بوده ! چیزی بینِ هیچ چیز و همه چیز بودن ! …
دریافتم که باید ما بقیِ ایامِ پیش رویم را به شنیدن بگذرانم … و بپذیرم من از دانستنی ها ، اندکی میدانم !
آن هم این است که :
“ هیچ چیز نمیدانم “
#میم_سادات_هاشمی