به تاریخ تولدمان نگاه نکنید، به اینکه متولد شصت و پنجیم یا هفتاد و سه! به زخمهایمان نگاه کنید، به دلهامان، به خاطراتمان نگاه کنید.
سنمان را از انتظاری که چشمهامان کشیدهاند، از روزهایی که از شب شدنش ترسیدهایم، از شبهایی که هیچگاه به صبح نرسیدهاند، سن مان را از آنهایی بپرسید که از رویاهامان خبر داشتند و با این حال تنهامان گذاشتند...
ما بزرگ شدیم زودتر از آنچه باید، ما عاشق شدیم بیشتر از آنچه باید. ما پیر شدیم، مردیم بسیار زودتر از آنچه باید...
.مسلم علادی
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی پرسید
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
منشی دکتر تو تهران ازم پرسید:
از کجا میایی؟
گفتم: چابهار!
گفت: چابهار بختیاری؟!
خانووووووووووووووم .
#......
𝗦𝗵𝗲 𝘁𝗮𝗹𝗸𝗲𝗱 𝘁𝗼 𝗺𝗲 𝗳𝗼𝗿 𝟮 𝗺𝗶𝗻𝘂𝘁𝗲𝘀 𝒲𝒽𝑒𝓃 𝓈𝒽𝑒 𝓌𝒶𝓈 𝓁𝑒𝒶𝓋𝒾𝓃𝑔
𝒮𝒽𝑒 𝒶𝓈𝓀𝑒𝒹: 𝗵𝗼𝘄 𝗼𝗹𝗱 𝗮𝗿𝗲 𝘆𝗼𝘂?
𝐼 𝓈𝒶𝒾𝒹: 𝟮 𝗺𝗶𝗻𝘂𝘁𝗲𝘀!
دودیقه باهام حرف زد، وقتی خواست برود
پرسید :چند سالته؟
گفتم : دودقیقه
˙·٠•●..●•٠·˙
او نمیدانست که وقتی حالم را میپرسید
درخت ها سبزتر میشدند..
شب زیباتر میشد .
و خدا به من نزدیک تر..
این پست و براش بفرست و حالشو بپرس اگه حتی یذره دوسشداری...
از عارفی پرسیدند:
روی نگین انگشترم
چه حک کنم که
وقتی شادم به آن
بنگرم و وقتی
غمگین شدم به آن
نظر کنم ؟
گفت حک کن میگذرد!
.
یکی از بی موردترین سوال هایی که بشر از آغاز پیدایشش بارها پرسیده:
چایی میخوری..️
#توییت.
♡
عارفی را پرسیدند بر نگین انگشترم چه حک کنم که هم وقت شادی هم وقت غم آن را بنگرم
گفت؛
«این نیز بگذرد»
اگه یه نفر ازت پرسید چقد دوسم داری
نگو بی نهایت
بگو اندازه ای که هستی
اگه پرسید تا کی دوسم داری
نگو تا ابد!
بگو تا وقتی هستی
اگه پرسید چقد بهم اعتماد داری
نگو اندازه چشام
بگو به اندازه ای که بهم اطمینان میدی
تا بدونه تا وقتی با ارزشه که به ارزشات احترام بذاره....
ازم پرسید
چطوری اینقدر قوی شدی؟!
بهش گفتم:
«اون آدمی که من بهش خیلی نیاز داشتم، بهم یاد داد که من به هیچکسی نیاز ندارم..!»
مردی نزد حلاج آمد و پرسید:
رهایی چیست؟
او در مسجدی نشسته بود که دور تا دور آن ستونهای زیبایی بود، حلاج بیدرنگ به سمت یکی از ستونها دوید و آن را با هر دو دست گرفت و فریاد زد:
به من کمک کن، این ستون به من چسبیده است و به من اجازه آزاد شدن نمیدهد.
مرد گفت:
تو دیوانه هستی،
این تویی که به ستون چسبیدهای...، ستون تو را نگرفته است.
منصور گفت:
"من پاسخت را دادم، حالا از اینجا برو،
هیچکس تو را مقید نکرده است.
قید و بند تو
کاذب است.
تو در بند خویشی ...