گفتم خدایا عاشقم کن خدا خندیدو گفت :
او که باشد مرا از یاد میبری ...
قسم خوردم که تا ابد در یادم میماني .
خدا او را به من داد و نظاره گر شد ...
دستانش راگرفتم
خدا دلش لرزید ...
بوسیدمش خدا گریست ...
درآغوشش گرفتم
خدا دورشد ...
حالامن نه " خدا " را پیدا می کنم نه " او " را ...
خدا در میان گناهانم گم شده و " او " در آغوش دیگری ...