در آمد از در ، بيگانه وار ٬ سنگين ٬ تلخ !
نگاه منجمدش ٬ به راستای افق٬ مات در هوا ميماند ٬ نگاه منجمدش را به من نميتاباند ؛
نگاه منجمدش را نگاه ميکردم . تنم از اين همه سردی به خود میپيچيد
دلم از اين همه بيگانگی فرو پاشيد !
به خويش ميگفتم : چگونه می برد از راه ٬ يک نگاه تو را
چگونه دل به کسانی سپرده ای که به قهر ٬رها کنند و بسوزانند
بيگناه تو را !!!
نگاه منجمدش را نگاه ميکردم
چگونه صاحب اين چهره ٬ سنگ دل بودست ؟؟؟
دلم به ناله در آمد که ای صبور ملول
درون سينه اينان ٬ نه دل
که گل بوده ست .