گفتي دوستت دارم و رفتي
من حيرت کردم

از دور سايه هايي غريب مي آمد از جنس دلتنگي
و اندوه و غربت و تنهايي و شايد عشق ...

با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت
گفتم عشق را نمي خواهم
ترسيدم و گريختم
رفتم تا پايان هرچه که بود و گم شدم
و اين ها
پيش از قصه ي لبخند تو بود ..