نگو دوستت دارم
انسان اين واژه ِ تَرَک خورده را باور مي کند . . .
دست و پاي قلبش را گم ميکند
انسان است ديگر ، عاشقي زود باور ، تقصيري ندارد . . .
از کاه ِ خيال ِ تو کوهي ميسازد بر فراز ِ روياهايش
ميشود ققنوسي ، خندان بر ميخيزد از خاکسترِ اندوهش . . .
آن وقت تو ميروي و او ميماند با روحي زخمي،
تو ميروي و او ميماند با آبله اي از جنس تنهايي بر پيشاني ِ چروک خورده اش
تو ميشوي شاه ِ قصه و او جذامي ِ طرد شده از افسانه ها
مي ميرد ، به همين آساني
نگو دوستت دارم . . .
♡ نگو . . .