گویند شغالى، چند پر طاوس بر خود بست و سر و روى

خویش را آراست و به میان طاوسان در آمد.

طاوس‏ها او را شناختند و با منقار خود بر او زخم‏هازدند .


شغال از میان آنان گریخت و به جمع همجنسان خود بازگشت؛

اما گروه شغالان نیز او را به جمع خود راه ندادند

و روى خود را از او بر مى‏گرداندند .

شغالى نرمخوى و جهاندیده، نزد شغال خودخواه و فریبكار آمد

و گفت: (( اگر به آنچه بودى و داشتى، قناعت مى‏كردى،

نه منقار طاوسان بر بدنت فرود مى‏آمد

و نه نفرت همجنسان خود را بر مى‏انگیختى .

آن باش كه هستى و خویشتن را بهتر و زیباتر و مطبوع‏تر از آنچه هستى،

نشان مده كه به اندازه بود، باید نمود.))