روایت كند كه شبی سی و چند كس از جوان‌مردان نزد بوالحسن أنطاكی جمع شدند
و او را گرده‌یی دو سه نان بود، چندان‌كه پنج مرد را دشوار بس باشد.
نان‌ها همه پاره كردند و چراغ بكشتند[خاموش كردند.] و بر سر سفره نشستند تا نان خوردند
و هر یكی دهان می‌جنبانید تا دیگران پندارند كه همی خورد. چون سفره برداشتند، نان به حال خود بود و هیچ‌یك نخورده بودند جهت ایثار بر دیگران . . .