دلــــم یک اتفاق ســاده میخـــواهد...

مثل شکســــتن گلدان شمعدانی کنار حوض مادر بزرگ

و در پی آن غرغر های بی امانش...

و خنده های ریز ریز کودکی که دستپاچه،

تکه های گلدان فیروزه ای او را جمع میکند...

یک رویای ناب...

مثل مشت کردن اولین خوشه ی نور در آخرین ظهر تابستان

و گریز زیرکانه اش از لابه لای انگشتانم...

يك حضور بي منت...

مثل رسيدن يك دوست،

كه سالهاست بودنش را فراموش كرده بودم

دلم يك آرزويِ محال ميخواهد...

مثلِ بودنِ تو....