من و خرازی
شب اومد سنگر ما. نمی‌شناختیمش، گفتیم پتو نیست. گفت اشکال نداره، همونجا یه برزنت کشید رو خودش و خوابید. صبح موقع نماز که فرمانده گردان تعارفش کرد پیش‌نماز بایسته، همگی شرمنده شدیم..