من مرده ام

و اين را فقط

من مي دانم و تو

تو

که چاي را تنها در استکان خودت مي ريزي

خسته تر از آنم که بنشينم

به خيابان مي روم

با دوستانم دست مي دهم

انگار هيچ اتفاقي نيفتاده است

گيرم کليد را در قفل چرخاندي

دلت باز نخواهد شد!

مي دانم

من مرده ام

و اين را فقط من مي دانم و تو

که ديگر روزنامه ها را با صداي بلند نمي خواني

نمي خواني و

اين سکوت مرا ديوانه کرده است

آنقدر که گاهي دلم مي خواهد

مورچه اي شوم

تا در گلوي ني لبکي خانه بسازم

و باد نت ها را به خانه ام بياورد

يا مرا از سياهي سنگفرش خيابان بردارد

بگذارد روي پيراهن سفيد تو

که مي دانم

باز هم مرا پرت مي کني

لا به لاي همين سطرها

لا به لاي همين روزها

اين روزها

در خواب هايم تصويري است

که مرا مي ترساند

تصويري از ريسماني آويخته از سقف

مردي آويخته از ريسمان

پشت به من

و اين را فقط من مي دانم و من

که مي ترسم برش گردانم...