خواستم در دفترم عکسی کشم از صورتت
دیدم از بس ناز داری دل ز دفتر می بری

خواستم شعری بگویم عین چشم ناز تو
دیدم از مردم ، نگفته دین و باور می بری

خواستم جامی بنوشم، مست چشمانت شوم
لیک ترسیدم؛ به مستی،دل تو بهتر می بری

خواستم تا ، گرم آغوش تو ، گرمایم دهد
دیدم ازبس داغتم، از کوره ام در می بری

خواستم جان را ، فدای مهربانی ات کنم
دیدم این نا قابل ست ؛ بی جامِ دیگر می بری

خواستم پا،پس کشم از بسکه میخواهم تو را
دیدمت در عشق پایی ؛ تا به آخر می بری