‏گفتم: بالاخره یروز مجبوری فراموشش کنی!
گفت: رفت و اومد باد رو تا حالا دیدی؟!
تو دستات گرفتیش؟
تونستی نگهش داری یا پرتش کنی اونور؟
نه!
عصری نشستی تو بالکن داری برگه صحیح میکنب یهو بیخبر میپیچه تو برگه ها بهمشون میریزه!
یادش باده ..!
یهو مپیچه بهم و به همم میریزه!

محیا زند



.