چقدر پنجره را بی‌بهار بگذاری ؟
و یا نیایی و چشم‌ انتظار بگذاری

مگر قرار نشد شیشه‌ای از آن می ناب
برای روز مبادا کنار بگذاری ؟

بیا که روز مبادای ما رسید از راه
که گفته است که ما را خمار بگذاری ؟

درین مسیر و بیابان بی‌سوار خوشا
به یادگار خطی از غبار بگذاری

گمان کنم تو هم ای گل بدت نمی‌آید
همیشه سر به سر روزگار بگذاری

نیایی و همه‌ی سررسیدهامان را
مدام چشم به راه بهار بگذاری

جواب منتظران را بگو چه خواهی داد
همین بس است که چشم انتظار بگذاری ؟

به پای‌بوس تو خون دانه می‌کنیم و رواست
که نام دیگر ما را انار بگذاری

گمان کنم وسط کوچه‌ی دوازدهم
قرار بود که با ما قرار بگذاری

چراغ بر کف و روشن بیا، مگر داغی
به جان این شب دنباله‌دار بگذاری ..