به باز آمدنت چنان دلخوشم

که طفلی به صبح عید

پرستویی به ظهر بهار

و من به دیدن تو

چنان در آینه ات مشغولم

که جهان از کنارم می گذرد

بی آنکه سر برگردانم

در فصل های خونین هم می توان عاشق بود .

به قمریان عاشق حسد می ورزم

دانه بر می چینند

و به ستاره و باران که بر نیمرخ مهتابی ات بوسه می زنند

و به گلی که با اشاره ی تو می شکفد

در فصل های خونین هم می توان عاشق بود .

مگر از راه در رسی

مگر از شکوفه سر بزنی

مگر از آفتاب به در آیی

و گرنه روز

تابوتی است بر شانه های ابر

که ما را به افق های ناپیدا می سپارد.

و عشق آهوی محتضری است

که سر بر شانه های باران می گذارد .

بیا

با اندامی از آتش بیا

و جلوه ای از آذرخش .

هیهات

من کجا باز بینمت ای ستاره ی روشن ؟

که بی تو تا شبگیر پیر می شوم .

چندان که باز آیی

ستاره ها همه عاشق می شوند

و جوانی

در باران

از راه می رسد .

"علی بابا چاهی"