ساده از دست ندادم دل پر مشغله را
تا تو پرسیدی و مجبور شدم مساله را

من _ برادر _ شده بودم و برادر باید
وقت دیدار رعایت بکند فاصله را

دهه ی شصتی ديوانه ی يكبار عاشق
خواست تا خرج كند اين كوپن باطله را

عشق ! آن هم وسط نفرت و باروت و تفنگ
دانه انداخت و از شرم نديدم تله را

و تو خنديدی و از خاطره ها جا ماندم
با تو برگشتم و مجبور شدم قافله را ...

عشق گاهي سبب گم شدن خاطره هاست
خواستم باز كنم با تو سر اين گله را

{ عبدالجبار کاکایی }