کودک گفت:گاهی اوقات قاشق از دستم می افتد.پیرمرد گفت:"من هم همینطور."
کودک ارام نجواکرد"من شلوارم راخیس میکنم"پیرمرد خندید و گفت:"من هم همینطور"
کودک گفت:"من خیلی گریه میکنم...."
پیرمرد باناراحتی سری تکان داد و گفت"من هم همینطور..."
کودک ادامه داد"اما بدتر از همه اینکه ادم بزرگا بمن توجه نمیکنند:( "
.
.
.
بعدکودک گرمای دست چروکیده ای را حس کرد.پیرمرد بابغض گفت:میفهمم چه حسی داذی...میفهمم