گفتم خوش به حال پدربزرگ..
-چرا؟
-شمال بارانیست☔️...
پدرم شعر گفت،شاعران نقد کردند. نوشت :
کیمیا گفت :
خوش به حال پدربزرگ
شمال بارانیست...

شمال بارانی بود،کاش دل هایمان❤️ نیز بارانی بود... کاش غبار غم را از روحمان میتکاندیم... آرایش دلتنگی پاک نمیشود... لباس های سیاه⚫️ با شستن، سفید⚪️ نمیشوند... برنمیگردند،آری...

شمس گفته بود :
"برنمیگردند شعر ها"

گوش ندادیم!

شسته نمیشوند غم ها... روح ها پاکیزه نمیشوند... همانگونه که مردگان باز نمیگردند به زندگی... همانگونه که دل هایمان معطر از عطر خدا نیست... عطر نفرت است، عطر دلتنگی، غم، بدی،ظلم...
کاش کاری برمی آمد از دستان ضعیفمان...

دیدی ای دل، که غم عشق دگربار چه کرد؟

فلسفه بافی مادر، پسرک را خسته میکند... همانطور که فلسفه بافی شیخ گنه کار