آخر هم نفهمیدم که من تو را گول زدم یا تو مرا

ولی این را خوب میدانم

که جفتمان فریب خوردیم

دلهامان کور بود و گوشهامان بینا

و فقط لبهای هم را میدیدیم

که دست دلهای کورمان را گرفته بودند و بدنبال خویش می کشیدند

بدنبال خود می کشیدند و به جاده های سرسبز خیال می بردند

و دلهایمان اصلا هوس اصای سفیدشان را نمی کردند

راستی عقل کجا سرگرم بود که دیگر سراغ بچه ی زبان نفهمش را نمی گرفت؟

حتما او هم پی خیال خود می دوید که دیگر

لبهایمان کوک نبودند و آن ساز همیشگی و گوشنواز را نزدند

و همین کافی بود

آری همین کافی بود که دلهایمان بدون اصا

به اعماق دره ی جدایی افتادند و شکستند

و شاید این بود دلیل جدایی ما

و دلهایمان هرگز یکدیگر را پیدا نکردند