حال و روزم را اگر تو بپرسی آرام نیست ...

درونم انقلابیون ؛ شاکی از وضعیت حاکم

گاه و بیگاه وجدانم شعار سر میدهد

گهگداری چشم هایم خون میبارند . . .

غروب های جمعه ؛ بانگ "هق هق " از پشت بام احساسم می آید ...
و من در تظاهراتی نمادین ؛ با نیروهای برچسب خنده

سرکوب می کنم تمام محاربین وجودم را . . .

میخندم . . .
هنوز دیکتاتور این بدن ؛ منم

گوشهایم نباید بشنوند !
چشم هایم نباید ببینند !

قلبم نباید یاد کسی کند . . .

سر در قلبم هم مینویسم آزادی احساس . . .