پاييز بهار من است، نه بهاري سبز که بهاري رنگارنگ.

پاييز فصل من است، فصل رويش، فصل شکفتن...

خزان، بهار احساس است، بهار تنهايي...

موسم رويش جوانه‌هاي احساس...

و چه زيباست موسم برگ‌ريزان...

آنگاه که خش خش برگ‌هاي زرين به زير پاي عابران،

نغمه محزون کلاغ‌هاي سرو نشين،

صداي زوزه باد وزنده از لابلاي تن نيمه عريان درختان،

ملودي شاهکارترين سمفوني طبيعت را مي‌نوازند،

شور و حرارتي وصف ناپذير درون خسته‌ام را فرا مي‌گيرد.

درحالي که چشمان غرق در شورم؛

نظاره‌گر رقص برگ‌هايي است که از فراز به فرود مي‌رسند

تا با خاموشي خود حياتي دوباره به جسم بي‌جان

تک درخت نارون باغچه حياط پشتي دهند؛

گريه‌هاي دل امانم نمي‌دهد، نه از اين مرگ غريب –

که خود آغازي است بر اين پايان عجيب –

که از شوق رستن و پرواز بر فراز حصار تنگ تن...

آري من خزان را دوست دارم...

من اين رقص مرگ را دوست دارم...

من اين هزار رنگي را دوست دارم...

من از فراسوي اين سکوت فرياد‌ها دارم...

از پس اين هياهوي خزان و از رهگذر باد وزان به انتظار سکوت مي‌نشينم.

لب فروبسته و با زبان بي‌زباني همنواي مرغ دل،

شعر دفتر عشق را زمزمه مي‌کنم...

پاييز فصل زیبايی و دوست داشتنی من...

فصل تولد من

فصل تولد توست......!( یه سال گذشت هنوز نفهمیدم تو کیه )

رسيدن فصل پائیز و مهرباني مبارك ( البته هنوز نیومده)