این روزها بیقرارم
نه تاب سکوتم هست ... نه یارای گفتنم
می خواهم بگویم ... امّا ... امّا نمی خواهم
حال معلّقی را دارم که نه روی زمین بند است ، نه به آسمان آویزان
بیش از دیروزها عاشقم
بیش از دیروزها دیوانه ام
آزادتر از همیشه و ... در بندتر از هر روزم
می دانی چه می گویم ؟
مضطرّم
می دانی مضطر یعنی چه ؟
مضطر یعنی همین ... یعنی ندانی که هستی ... کجایی هستی ... اینجا چه می کنی ... آنجا چه می خواهی ... می روی یا نه ... می مانی یا نه ... می دانی یا می جویی ... می خواهی یا گریزانی
مضطر یعنی میان گریه خندیدن
مضطر یعنی زبان آتشین داشتن و در نگرفتن ... یعنی سخندان و سخن خوان بودن و گنگ بودن
مضطر یعنی در کمین بودن و نشانه بودن ... صید باشی و صیادی کنی
مضطر یعنی تیر بلا در چشم و لبخند رضا بر لب
مضطر نشدی تا یمین و یسار از هم باز نشناسی
مضطر را با مصلحت اندیشی کاری نیست ... دل می گوید ، او می سازد
مضطر را با عقل کاری نیست ... نه از عقل می لافد ، نه طامات می بافد
مضطر خامی پخته است ...
پخته ی جنون ...
مضطر یعنی این ...
مضطر یعنی من ................


" امّن یجیب المضطرّ اذا دعاه و یکشف السّوء "
" ای آن کس که دعای بیچاره مضطر را به اجابت می‌رساند و رنج و غم آنان را بر طرف می‌سازد "