شاخه ای بی طاقتم در ازدحام لانه ها
کوچه ای غمگین که عمری خفته بین خانه ها

عنکبوتی پیر روی استخوان سینه ام
تار می بافد که شاید باز هم پروانه ها...

نیمه شب دیوانه ام می خواستی، یادت نبود
روزگارت بر حذر می دارد از دیوانه ها

عاشقی در شهر ممکن نیست، باید کوچ کرد
عشق را باید برافرازیم بر ویرانه ها

دوست دارم بعدِ مرگم باد تشییع ام کند
تا نباشم بیش از این باری به روی شانه ها!