بَچه که بودیم
وقتی یهویی برقامون میرفت
بابامون هرجای خونه که بود داد میزد
نترسیدا من اینجام
الان تویِ جایی از زندگیم
دلم یکی و میخواد که وسطِ این تاریکی های زندگی
اونجایی که هیچ نورِ امیدی وجود نداره
یهو داد بزنهُ بگه
نترسیا من اینجام...