.بهار می اید

سالی نو و عیدی نو.

زمستان کوله بار نه چندان برفی اش را بست

و در روزهای پسین نیز وداع برفی اش را با شهرمان کرد.

گویی می خواست به همه ی ما که در میان روزمرگی ها و مشغله ها سردرگمیم،

یادآوری کند که من زمستان بودم که در میان شما ـ نه چندان پرقدرـ مدّتی را زیستم

و اکنون با شما وداع می کنم.

زمین هم، همان روزها ـ و البتّه پیش تر هاـ

لباس سفیدش را از تن بدر آورد و خود را آماده ی پوشیدن لباس سبزش کرد.

گویی دیگر خسته شده بود و نای بودن با لحظات بی برف و باران زمستان را نداشت

و به بهاری شدنش اصرار می ورزید؛ در حسرت لباس سبزش بود


بیقرار سبز شدن بود، بیقرار بهاری شدن.


بیقرار قدوم کوچک و رنگین شکوفه ها.


زمین از نو شروع کرد بیاین ما هم از نو شروع کنیم و بهاری شویم