چند روزی ست که دیگر حواسم به خودم نیست
زمانی به خود می آیم و میبینم
بغض هایم، غصه هایم، نگرانی هایم
بر گونه هایم جاری ست.....
و چه سخت است که نمی فهمم دلتنگی هایم از کجا شروع می شوند......و نمی دانم این گرداب تا کجا مرا درون خود می کشاند...
غرق در غصه هایم هستم........................
که به ناگاه.................دستان خدا دستانم را میگیرد و مرا از سیاهی های غمگین وجودم.......از تمام چیزهایی که بد می انگارمشان..........می رهاند.............