یوسف رحیمی

مولای جوان بگو که پیری سخت است

بر مردم بی وفا امیری سخت است

خون شد جگر صبر میان کوچه

در او‌ج دلاوری اسیر‌ی ‌سخت است

***

اشک تو به گِل ‌نشانده ‌نوحی را ‌که ...

بی صبر نموده با شکوهی را که ...

سنگینی بار شیشۀ خُرد شده

در کوچه شکسته پشت کوهی را که ...

***

از آن دل درد مند ‌گفتم اما ...

از طعنه و نیش خند ‌گفتم اما ...

می خواستم از غربت تو دم بزنم

از شیر درون بند ‌گفتم اما ...

***

خون می چکد از نگاه پُر ابر علی

این خاک غریب می شود قبر علی

در معرکه های خندق و خیبر، نه

در کوچه ببین حماسۀ صبر علی

***

چشمی به خروشانی مرداب نداشت

ا‌مید ‌به ‌همراهی ا‌صحا‌ب ندا‌شت

با پهلوی مجروح به ‌مسجد آمد

او دیدن دست بسته را تاب نداشت

***

آن روز مدینه گورِ انسان می شد

با خاک تمام شهر یکسان می شد

آن فاطمه ای که بانی افلاک است

یک موی سرش اگر پریشان می شد