حال من خوب است اما بازهم بد می شود
آب دارد از سَرِ آبادی ام رد می شود
قول دادن ، برنگشتن ، عادت دیرینه ای ست
مرد هم باشد به یکباره مردد می شود ..
اینچنین با دست خالی برنمی گردم به شهر
عمر من هربار صرف ِ رفت و آمد می شود
آسمان با غم تبانی می کند در چشم هام
با غروب رفتنت هم رنگ دارد می شود ..

ترس را تزریق خواهد کرد در رگهای من
فکر تو در استخوانم سوز ِ بی حد می شود
آه از نفرین دامنگیر در دامان شب
بدبیاری های من دارد زبانزد می شود ..

بردلم افتاده دیگر برنمی گردی تو هم
آخرش هم اتفاقی که نباید می شود ..