«خائن »
دور و برت که خوب خلوت شد!
وقتی ظرف تنهایی ات پر شد!
حالا کاملا بی دفاعی!
مثل سربازی که میان لشکر دشمن، بی سپر و شمشیر به دام بیافتد!
وای به حالت اگر میان این سپاه دشمن، یک خائن پیدا شود!
...و این خائنین غالباً چشم ها هستند!

آنها به تو دروغ می گویند! دور و برت خالیست اما چشم ها این خلا را با سراب عشق پر می کنند!
آنها می‌گویند او مثل همه نیست! تا او هست، تو تنها نیستی!
و تو به پشتوانه ی عشقی که نیست، به دل تنهایی می زنی!
از میان می شکافی اش و پیش می روی و زیر لب زمزمه می کنی: «... که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل ها...»
حتی قله اش را هم تسخیر می کنی!
فریاد برمی آوری:« ممنونم ای عشق!»
اما دستی به سرمای گور بر شانه ات می نشیند و آرام می گوید: « عشقی در کار نیست! اینجا تنهایی، همراهت است»
و تو مات و مبهوت خیره می شوی به نقطه ی شروع!
... و عشقی که پوزخند به لب، دستی تکان می دهد و می رود...
و چشمان خائنی که این بار هم خیانت می کنند و پشت سر عشق آب می ریزند...
که ای عشق! سلامت برو و بر نگرد!

و خائن را سزا مرگ است!
بسازم خنجری نیشش زپولاد، زنم بر دیده تا....
اما چه فایده!!!
تو بازهم تنهایی!.... تنهاتر از تنهایی پیش!
نمیدانم....
تنهایی، سزایِ عشق است یا عشق، تاوانِ تنهایی

#محمد_برزگر