توی زندگی هر آدمی همیشه یک نفر هست که هیچ وقت نیست.
یک نفر که دلت بی وقفه برایش تنگ می شود.
این دلتنگی همیشه همراهی ات می کند.
مثلاً با تو می آید سر میز صبحانه و نمی گذارد
یک قولوب چای از گلویت پایین برود.
بس که بغض جا می گذارد وسطش.
پشت چراغ قرمز حواست را جای دوری پرت می کند.
آنقدر که باید ماشین های پشت سری کلی
بوق بزنند تا تو بفهمی چراغ سبز شده.
این دلتنگی شاید حتی خودش را بیندازد
روی میز کارت و تو یک دفعه به خودت ببایی
و ببینی در تمام نامه های اداری بعد از
«با عرض سلام» اسم قشنگ یک نفر را تایپ کرده ای بی اختیار.
رهگذران تو را یک آدم تنها می بینند که سر به زیر و ساکت قدم می زند.

ولی فقط خودت و خدا می دانید که جای پاهای چه کسی قدم قدم با رد راه
رفتن های تو موازی شد.
دلتنگی ات حتماً نمی گذارد شام بخوری.
با خودت فکر می کنی خوابت می برد
و خلاص می شوی از این همه احساس تنهایی.
اما چشم که روی هم بگذاری تازه بهانه دلتنگی هایت
سر و کله اش پیدا می شود.
آمده اخم کند و کابوس ببینی یا بخندد و رویا تماشا کنی.
عشق است دیگر چه می شود کرد؟!