یکی بود, یکی نبود....
این داستان زندگی ماست...
همیشه همین بوده...
یکی بود, یکی نبود..
در اذهان شرقی مان نمیگنجد باهم بودن..
باهم ساختن..
برای بودن یکی ... باید دیگری نباشد..
هیچ قصه گویی نیست که داستانش این گونه آغاز شود:
که یکی بود, دیگری هم بود و همه بودند..
و ما اسیر این قصه کهن ...
برای بودن یکی , دیگری را نیست میکنیم... از دارایی, از آبرو, از هستی..
انگار که بودنمان وابسته نبودن دیگریست ....
و فکر میکنیم هیچ کس نمیداند, جزما ... هیچ کس نمیفهمد , جز ما...
و آن کس که نمیداند و نمی فهمد, ارزشی ندارد, حتی برای زیستن .. و این هنری است که آن را خوب آموخته ایم ..
هنر نبودن دیگری...
پس بیاییم قصه کهن را عوض کنیم و کهنی نو بسازیم
بیایید برای با هم بودن و در کنار هم بودن تلاش کنیم تا لذت با هم بودن را درک کنیم
با هم باشیم و در کنار هم برای همیشه