چه زود دیر می شود !

در باز شد ،

بر پا ،

بر جا ...



درس اول :

بابا آب داد ،

ما سیراب شدیم !

بابا نان داد ،

ما سیر شدیم !

اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند ،

در سبد مهربانی شان ...

و کوکب خانوم چقدر مهمان نواز بود !

و چقدر ،

همه منتظر آمدن حسنک بودند ...



کوچه پس کوچه های کودکی را ،

به سرعت طی کردیم ،

و در زندگی گم شدیم ،

همه زیبایی ها رنگ باخت !

و در زمانه ی سنگ و سیمان ،

قلب هایمان یخ زد !



نگاهمان سرد شد ،

و دستانمان خسته ،

دیگر باران با ترانه نمی بارد !

و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم ،

زرد شدیم ،

پژمردیم ،

و خشکزار زندگیمان ،

تشنه آب شد ...



سال هاست ،

وقتی پشت سرمان را نگاه می کنیم ،

جز رد پایی ،

از خاطرات خوش بچگی نمی یابیم ،

و در ذهنمان ،

جز همهمه زنگ تفریح ،

صدایی نیست ...!!!



و امروز ،

چقدر دلتنگ ،

آن " روز ها " اییم !

و هرگز ،

نفهمیدیم ،

چرا برای" بزرگ شدن "،

این همه بی تاب بودیم ...!!!؟؟؟