این روزها سرد شده ام....

نمیدانم چرا...اما میدانم که دیگر مثل سابق نیستم...

دیگر توان خندیدن ندارم...

نمی توانم شاد باشم...

نمی توانم بیخیال از همه چیز تاب بازی کنم...

نمی توانم دیگران را با دیوانه بازی هایم بخندانم....

فقط یک چیز را به خوبی میدانم...

این بی تفاوتی فقط به خاطر توست...

تویی که با یه لبخند جذاب وارد قلبم شدی...

روزهای خوش زندگیمو کنار تو بودم...

لحظات شیرین من با تو سپری شد...

عاشقم کردی...

و سر آخر نگاه دیگری عاشقت کرد...

حیف از آن همه عشق...

از آن همه شوق..

از آن همه محبتی...

اما دیگر برایم هیچ چیز مهم نیست...

فقط امیدوارم روزی برسد که دیوانه وار دنبالم بگردی....

روزی که خیلی دیر شده است...

روزی که پشیمانی سرگردانت کند و تو هیچ چاره ای نداشته باشی جز

التماس به خدا...