شده ام هیتلری که شاعر بود !
بس که اطراف من ، تناقض هست
چون عزادارِ مست ، می خندم !
بس که در حالِ من ، تعارض هست
خواستم تا کمی نفس بکشم ؛
در هوایی که سخت ، مسموم است
خواستم تا که شاد باشم در ؛
خانه ای که نشاط ، مذموم است
قول دادم که کوچ خواهم کرد
در قفس بودم و نمی دیدم !
تا به خود آمدم که ویرانم ؛
چاره ای چون نبود ؛ خندیدم ...
گاه همچون فرشته آرام و
گاه مانند یک دراکولا ...
دلقکی گشته ام برایِ خودم
دلقکی با کت و کلاه و عصا ...
باید از خاکِ خویش برخیزم
همچو ققنوس اوجِ ویرانی
قصه آغاز تازه می خواهد !
از دلِ مغز های زندانی ...

نرگس صرافیان طوفان