زمان می گذرد؛
خیلی چیزها تغییر می کند ؛ یک روز به خودت می آیی و میبینی که دوستان واقعیت را نشناخته ای و دشمنانت به تو لبخند میزنند ! کسانی را ازیاد برده ای که زمانی جزو بهترین هایت بوده اند ؛ با آدمهای جدیدی آشنا میشوی که هرکدام حس جدیدی درتو می کارند و گاهی خاطره ای قدیمی را درتو زنده می کنند ؛ بوی عطرشان گاهی قلبت را می فشارد ،ازبعضی مکان ها با ترس می گذری و خاطره های خنده دارت اشک آور میشوند؛
یک روز صبح ازخواب بیدار میشوی و ازکنار درختی شکوفه دار می گذری که زمانی خالی ازبرگ بود و متوجه میشوی که گلفروشی سرکوچه را به دکه ی روزنامه تبدیل کرده اند وبه این فکرمیکنی که زمان سرسخت ترین چیزها را تغییر می دهد ! حتی باورهایی که زمانی قلبت را میساختند..

. .