خیلی وقته دیگه توی دفتر خاطراتم چیزی نمینویسم
نه اینکه نخوام
نه اینکه نتونم
خیلی وقته دیگه هیچ اتفاق جالبی توی زندگیم نیس
شده مث یه فیلیم
که هر روز تکرارشو نگاه
نه نگاه که نه
هر روز تکرارشو بازی میکنم
و چه جالبه که نه من نه کارگردان نه هیچ کس دیگه ای سعی نمیکنه این فیلم روزمره رو تغییر بده
دلم تنگ شده
برای بچگی کردن(نه اینکه الان هفتاد سالمه)
برا اینکه دستمو بذارم تو سطل رنگ و بکشم روی دیوار سفید که تازه رنگش خشک شده...
و مامانم فقط اه بکشه و فک کنه:بچس دیگه...
خسته شدم از ادمایی که لاف بزرگیشان تا هفت اسمان میرود
ودلم تنگ شده...
کاش میشد دلتنگی را نوشت...