به سر آستین پاره ی کارگری که دیوارت را می چیند و به تو می گوید ارباب نخند



به پسرکی که آدامس می فروشد و تو هرگز نمی خری نخند



به پیرمردی که در پیاده رو به زحمت راه می رود و شاید چند ثانیه ی کوتاه معطلت کند. نخند



به دبیری که دست و عینکش گچی است و یقه ی پیراهنش
جمع شده نخند

به دستان پدرت،

به جارو کردن مادرت،

به همسایه ای که هر صبح نان
سنگک می گیرد،

به رفتگری که در گرمای تیر ماه کلاه پشمی به سردارد،

به راننده ی آژانسی که چُرت می زند،

به پلیسی که سر چهار راه با کلاه صورتش را باد می زند،


به مردی که روی چهارپایه می رود تا شماره ی کنتور برقتان را بنویسد،

به جوانی که قالی پنج متری روی کولش انداخته و در کوچه ها جار می زند،

به پارِگی ریز جوراب کسی در مجلسی،

به پشت و رو بودن چادر پیرزنی درخیابان،

به پسری که ته صف نانوایی ایستاده،

به مردی که در خیابانی شلوغ ماشینش پنچر شده،

به مسافری که سوار تاکسی می شود و بلند سلام می گوید،

به فروشنده ای که به جای پول خرد به تو آدامس می دهد،

به زنی که با کیفی بر دوش به دستی نان دارد و به دستی چند
کیسه میوه و سبزی،

به هول شدن همکلاسی ات پای تخته،

به مردی که دربانک از تو می خواهد برایش برگه ای پرکنی،

به اشتباه لفظی بازیگر نمایشی، نخند


نخند ، دنیا ارزشش را ندارد که تو به خردترین رفتارهای نابجای
آدمها بخندی

که هرگز نمیدانی چه دنیای بزرگ و پردردسری دارند

آدمهایی که هر کدام برای خود و خانواده ای همه چیز و همه کسند!

آدمهایی که به خاطر روزیشان تقلا می کنند،

بار می برند،

بی خوابی می کشند،

کهنه می پوشند،

جارمی زنند

سرما و گرما می کشند،

وگاهی خجالت هم می کشند،…….خیلی ساده