بهار آمد ...
چه خبری خوش تر از این ..
چه حسی بالاتر از این که سوز و سرمای زمستان دل انگیز؛ با آن غروب های زود هنگامش، رفت...
پاییز عاشق کش و زمستان بی بدیل رفت و جایش را به بهار داد.
چه لذتی بالاتر از این شکفتن های بسیار.
خدا را نگاه کن...
کمی سرت را رو به آسمان بگیر، تا ببینی خدا تمام رحمتش را روی سر تو می ریزد...
گاهی خدا و مهربانی هایش باران می شود... گاهی شکوفه... گاهی می شود رعد و برق های بهاری.
همه این ها نشانه است... که تو رد پای مهربانی خدا را بگیری و به منزل دوست برسی.
کاری هم نداریم که هر کدام از ما با این نو شدن ها، یک قدم به دنیای ابدی مان نزدیک تر شده ایم.
اما خوب است، لحظه ی تحویل سال به یاد آن روزی باشیم که دوست داریم، خداوند تمام گناهان ما را ببخشد.
ببخشد و در رحمتش را به روی ما باز کند.
پس ببخشید تمام دل گیری های زمانه را.
هم دنیا را ببخشید، و هم مردمانش را.
دل های شما جایگاه مهربانی خداست.
با لجاجت های کودکانه مان جای عشق و محبت را... جای دوستی ها را، آنقدر تنگ نکنیم که عشق، مجبور شود از خانه ی دل ما کوچ کند.
بیاید به جای سبزه های گره زده ی عید، نفرت های گذشته را به رودخانه بسپاریم.
بیاید یک بار هم که شده گره گشای دل خودمان باشیم.
آن کسی که روزگاری دوست داشته ایم را، هنوز دوست بداریم... حتی اگر امروز دلش در خانه ی دیگری می تپد.
بیایم چشم هایمان را باز کنیم. ما با عشق پا به این دنیا گذاشته ایم. نقابی که روزگار روی چهره هامان گذاشته را برداریم.
مطمئن باشید یک روزی... یک جایی... آن کسی که انتظارش را داشتید؛ عاشق همین چهره ی ساده و بی نقاب شما می شود...
با همین یک دوست و همسفر عاشق، می شود به جنگ تمام جاده های بی انتهای دنیا رفت.
نفرت ها را دور بریزید.
بگذارید دل هایتان کمی نفس بکشد.
بیاید یک بار با این بهار، جوانه بزنیم.
شاید این جوانه، روزی تا آسمان خدا رفت.
باشد که رستگار شویم ....


{ علیرضا اسفندیاری }