کپشن های مربوط به تبدار

پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی تبدار

عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)

ساعتِ عمر من افتاد و دگر کار نکرد
هیچ کس یادی از این ساعتِ بیمار نکرد

سالها خانه ی من گوشه ی دیوار تو بود
حیف لبهایِ تو یک خنده به دیوار نکرد

چه غم انگیز به پا خاست غمم از لب تار
احدی گریه ولی بر غم گیتار نکرد

روزهایم همه در روزه ی چشمانِ تو رفت
شامگاهان شد و چشمانِ من افطار نکرد

خواب رفتم که ببوسم لبت و وقت وداع
تنِ تبدار مرا عقربه بیدار نکرد

بعد از آن از منِ بیچاره فقط خاطره ماند
خاطراتی که مرا جز به سرِ دار نکرد

گر چه بیچاره ترینم به دلِ خاک ولی
هیچ خاکی به خدا چون تو مرا زار نکرد

تو بگو باد صبا صبح به یارم که غروب
مونست رفت و بر این زندگی اصرار نکرد

بشڪفیـم بـا هـم ....
#تــو روے لبـهاے بی قرارم.
و من در «آغـوش» تبدارت ...

‎‌‌‎‌‌‌




:)....️
. .

تا تو باشی غزلم جای کسی غیر تو نیست
و در این قافیه ها جز خطِ رخسارِ تو نیست

گر کسی شعر مرا وزن کند، وزن تو است
همه ی گرمی آن جز تب تبدار تو نیست

شاعر دفتر من حالت گیسوی تو بود
تو فقط شانه نزن باقی آن کار تو نیست

کل دارایی من خفته در این ابیات است
خوب من باز بمان، شعر که سربار تو نیست

رخِ مهتابی و من دست دلم کوتاه است
مبتلایت که خودش لایقِ تیمار تو نیست

کار عالم گره اش کور شده اخم گُشا
که جز این خنده دوا از برِ بیمار تو نیست

شب را نوشیده ام
و بر این شاخه های شکسته می گریم.
مرا تنها گذار
ای چشم تبدار سرگردان !
مرا با رنج بودن تنها گذار.
مگذار خواب وجودم را پر پر کنم.
مگذار از بالش تاریک تنهایی سر بردارم
و به دامن بی تار و پود رویاها بیاویزم.
سپیدی های فریب
روی ستون های بی سایه رجز می خوانند.
طلسم شکسته خوابم را بنگر
بیهوده به زنجیر مروارید چشم آویخته.
او را بگو
تپش جهنمی مست !
او را بگو: نسیم سیاه چشمانت را نوشیده ام.
نوشیده ام که پیوسته بی آرامم.
جهنم سرگردان!
مرا تنها گذار.

ساعتِ عمر من افتاد و دگر کار نکرد
هیچ کس یادی از این ساعتِ بیمار نکرد

سالها خانه ی من گوشه ی دیوار تو بود
حیف لبهایِ تو یک خنده به دیوار نکرد

چه غم انگیز به پا خاست غمم از لب تار
احدی گریه ولی بر غم گیتار نکرد

روزهایم همه در روزه ی چشمانِ تو رفت
شامگاهان شد و چشمانِ من افطار نکرد

خواب رفتم که ببوسم لبت و وقت وداع
تنِ تبدار مرا عقربه بیدار نکرد

بعد از آن از منِ بیچاره فقط خاطره ماند
خاطراتی که مرا جز به سرِ دار نکرد

گر چه بیچاره ترینم به دلِ خاک ولی
هیچ خاکی به خدا چون تو مرا زار نکرد

تو بگو باد صبا صبح به یارم که غروب
مونست رفت و بر این زندگی اصرار نکرد

من در آغوش تو ؛ گویی در کنار مادرش

کودکی با گونه ی تبدار خوابش می برد ..

من مانده ام و یک تن تبدار و مریض
یک آدم عاصی شده ی از همه چیز

برگرد و نجاتم بده از این همه رنج
آدم شده ام این دفعه حوای عزیز...

احسان نصری