کپشن های مربوط به باصفای

پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی باصفای

عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)

آخرش این خاکـ ایوانش طلایی میشود؛
گنبد و گلدسته های باصفایی میشود؛
اینـ حرمــ با چهار گنبد میشود بیت الحسن(ع)؛
هرکسیـ اینجا بیاید مجتباییِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِِ میشود؛
پنجره فولاد اینجا چه قیامتـ میکند!
واقعا اینجا عجب دارالشفایی میشود؛
نقشه ی این صحن را باید که از مادر گرفت؛نقشه را مادر دهد؛به چه بنایی میشود!
آخرش من مطمینمـ این گره وا میشود؛
این حرمــ زیباترین تصویر دنیا میشود...

همه در کاروانسرا گرد هم نشسته بودند و خاطراتشان را از زیارت دلچسب و باصفای امام رضا(ع) تعریف می کردند.حیدر قلی، پیرمرد نابینا هم به آن ها گوش می داد. کمک کم صحبت ها رنگ و بوی شوخی و مزاح به خود گرفت و برخی از اهل کاروان، تصمیم گرفتند کمی سر به سر حیدر قلی بگذارند. یکی از جوانان رو به حیدرقلی کرد و پرسید: راستی! حیدرقلی کاغذ تو کجاست؟
حیدر قلی با تعجب پرسید: کدام کاغذ؟ جوان گفت برگ سبز امان داشتن از جهنم! مگر از امام رضا(ع) نگرفتی؟ ما همه گرفته ایم.
حیدر قلی که خیلی گیج شده بود گفت: نه من نگرفتم.
سپس آن جوان شروع کرد به سرزنش کردن که حتما زیارتت قبول نشده که امام رضا(ع) به تو برگ سبز نداده است. همه خندیدند ولی دل پیرمرد شکسته بود و اشکش جاری شده بود. تصمیم گرفت تا دوباره به مشهد برگردد و امان نامه را از آقا بگیرد. هنوز چند دقیقه نگذشته بود که خندان برگشت و با صدای بلند گفت: من هم گرفتم! سپس برگ سبزی را با دستش بالا گرفت که در آن نوشته شده بود: این امان نامه از آتش جهنم است؛ از طرف پسر رسول خدا.
همه مات و حیرت زده مانده بودند.
حیدر قلی ادامه داد: بعد از چند قدمی که دور شدم، صدای آقایی را شنیدم که گفت: حیدرقلی! نمی خواهد تا مشهد بیایی! من خودم برایت برگ سبز آوردم.

آری! ملاک برتری انسان ها به دل پاک و تقوای آن هاست؛ نه چیزهای دیگر.