وقتی پسرهای باشخصیت رو میبینم که بلدن چطوری رفتار کنن و احترام گذاشتن رو بلدن دوست دارم برم مامانشون رو ماچ کنم بگم مرسی که همچنین پسر باشخصیتی تربیت کردین و جامعه رو قشنگتر کردین.
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی پسرها
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
خدایا لطفا دیگه پسرها رو واسه درس گرفتن نفرست تو زندگی من، من درسهام رو گرفتم الان وقت شوهره.
دوستان زبان عشق پسرها خریده،
حتی شده یک شاخه گل ،
اگر براتون کاری نمیکنه ،
خودتون رو به اون راه نزنید ،
دوستون نداره.....
طبق نظرسنجی جهانی پسرهایی که از اکسسوری استفاده میکنن 80درصد جذاب تر بنظر میان:>..
پسرا ازینجا بخریدددد:
فکت:
پسرها کات نمی کنن تا وقتی یه کیس جدید پیدا کرده باشن!
دوست پسرها بهترین کسایی هستن که میتونین رازهاتون رو بهشون بگید، چون اصلا گوش نمیدن که بخوان به کسی بگن
-صبح که برپا دادند:
پوتین هایم را برق انداختم!
با تمام قدرتم رژه رفتم؛
پا کوبیدم
پا کوبیدم
پا کوبیدم
و دیگر دوستت نداشتم
و دیگر دوستت نداشتم
و دیگر دوستت نداشتم…
می گویند سربازی پسرها را مرد می کند.
شاید...
#سارو_ئاژین
همه پسرهای ایرانی معتقدن فقط خودشونن که راه و روش حرف زدن با یه خانم محترم رو بلدن
من غیرت پسرهای ایرانی رو با هزارتا پسر خارجی خوشگل عوض نمیکنم
خدا شاهده اگه با این پست نتونم شوهر پیدا کنم دیگه براتون پست نمیزارم
پرسیدم: «چند تا مرا دوست نداری؟» روی یک تکه از نیمرو، نمک پاشید. گفت: «چه سوال سختی.» گفتم: «به هر حال سوال مهمیه برام.» نشسته بودیم توی فضای باز کافه سینما. داشتیم صبحانه می خوردیم. کمی فکر کرد و گفت: «هیچی.» بلند بلند خندید. گفتم: «واقعا؟» آب پرتقالم را تا ته سر کشیدم. «واقعن هیچی دوستم نداری؟» گفت: «نه نه. صبر کن. منظورم اینه که تو جوابِ چند تا مرا دوست نداری، هیچی. یعنی خیلی دوستت دارم.» گفتم:«نه. اینطور نمیشه، تو گفتی هیچی.»
تکه ای از ژامبونِ لوله شده را برید. گفت: «نه. اون اشتباه شد. هزار تا.» شروع کردم به کولی بازی. موهام را کشیدم. گفتم: «یعنی هزار تا منو دوست نداری؟» دختر و پسری که میز کناری نشسته بودند، با تعجب نگاهمان می کردند. گفتم: «این واقعن درست نیست. من این حجم از غصه رو نمی تونم تحمل کنم که تو منو هزار تا دوست نداشته باشی.» داشت با نوک چنگال، لوبیا قرمزهای توی ظرف را بازی می داد. گفت: «نمی دونم واقعن. خیلی سوال سختیه» لپ هاش گل انداخته بود. گفت: «شاید این سوال از اول هم غلطه. نباید بهش جواب می دادم.» گفتم: «باشه بذار یه جور دیگه بپرسم. اینطوری شاید راحت تر باشه برات. چند تا دوستم داری؟»
لبخند زد. چشم هام را گرد کردم و گفتم: «هان؟» بقیه دختر و پسرها و زن ها و مردها هم داشتند ما را تماشا می کردند. نانِ تُستِ کَره ای را گاز زدم و بقیه اش را گذاشتم گوشه بشقاب. داشت نگاهم می کرد. با آن چشم های سیاه درشت و گونه سرخ و لب های اناری. گفت: «هیچی.» پرسیدم: «هیچی؟» شانه اش را انداخت بالا. گفت: «هیچی دوستت ندارم.» لب و لوچه ام را آویزان کردم. گفت: «میمیرم برات و این ته همه دوست داشتن هامه.» داد کشیدم «هورا.» دست هایم را گره کردم و آوردم بالا. پیش خدمت ها داشتند با هم پچ می زدند. یکی شان آمد جلو و گفت: «قربان. اینطوری مردمو می ترسونید.» پرسیدم: «چطوری؟» آهسته تر گفت: «اینکه دارید با خودتون بلند بلند حرف می زنید.» به صندلی روبرویی اشاره کرد. خالی بود. بشقابِ صبحانه گرم، دست نخورده، سرد شده بود و نان ها خشک. خواستم بپرسم دختری که اینجا روبروی من نشسته بود، کجا رفت که همه چیز یادم افتاد. هشت سال گذشته بود.