بوسیدنت که تمام شد
در بهشت را بستند
گناه ما بزرگ بود؛
این طرف دیوار
زیباتر شده بود!
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی بستند
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
خاطره هایت
مصمم تر، از قول هایت بودند
برای ماندن کنار من …
قول هایت خیلی زود خسته شدند
و چمدانشان را بستند
اما خاطره هایت مدتهاست
روزها و شب ها همدم تنهایی ام شدند
قول ها بی وفا بودند
اما خاطره ها
وفادار
وفادار
وفادار
. .
مثل حافظ باشید که در وصف نچرال بودن طرف میگه :
دلفریبان نباتے همه زیور بستند ،
دلبر ماست که با حسنِ خداداد آمد !
خاطره هایت
مصممتر، از قولهایت بودند
برای ماندن کنار من …
قولهایت خیلی زود خسته شدند
و چمدانشان را بستند
اما خاطرههایت مدتهاست
روزها و شبها همدم تنهاییام شدند
قول ها بی وفا بودند
اما خاطره ها
وفادار
وفادار
وفادار
#فرشته_رضایی
✿ کپشن خاص ✿
.
#کافه ها را بستند
برگهای زرد آرزوهایمان را
سنگفرش زمینِ سرد خانه هایمان کردیم !
خیابانها را بستند ...
پاییز را مهمانِ گلدانهای سبز پنجره هایمان کردیم !
کُنده های سوخته ی رویا را بغل زدیم
و شبها خواب باران را دیدیم ...
کافه ها را ببندید !
امسال....
قصیده ی #پاییز را در فنجانهای گرم و
کتابهای قدیمی روی طاقچه
سَر می کشیم ...
#زهره_حدادی
.️کپشن خاص.️
اما منِ امروزی، کابوس پر از خواب است
تکلیف شب و روزم با دکتر اعصاب است
نفرین کدام احساس خون کرد جهانم را؟
با جهد چه جادویی بستند دهانم را؟!
#علیرضا_ آذر
گرگ تیرخورده که هیچ موقع از زخم ناله نمیکنه..چون میدونه اگه بناله کفتارها احساس غرور میکنن....زخمم خوب میشه بی ناله...اما...میدرم،تمام کفتارهایی را که سر شکستن غرورم شرط بستند.
انگلیسی ها وقتی تو افریقا
برای شکار میرفتند،
برای جلوگیری از حملات غافلگیرانه ببرها،
یک بز با خودشان میبردند
و دست بز نگون بخت رو با طنابی
به گردنش می بستند که فرار نکنه
و فقط به سختی میتونست راه بره،
و وقتی ببر یا شیر حمله میکردند، شکارچیان
بز رو رها میکردن و خودشان فرار میکردند
و بز بیچاره که قادر به فرار کردن نبود
گرفتار چنگال ببر میشد!
⭐️ این حکایت حال جامعه ماست التماس تفکر
یک "پسر"می تواند
کاری کند که…
از همه ی مردها متنفر شوی
و
یک "مرد"می تواند
کاری کند که بفهمی
همه ی مرد ها مثل هم نبستند
روزی انوشیروان بر بزرگمهر خشم گرفت و در خانه ای تاریک به زندانش فکند و فرمود او را به زنجیر بستند.چون روزی چند بر این حال بود،کسری کسانی را فرستاد تا از حالش پرسند. آنان بزرگمهر را دیدند با دلی قوی و شادمان.بدو گفتند:در این تنگی و سختی تو را آسوده دل می بینم!
گفت:معجونی ساخته ام از شش جزئ و به کار می برم و چنین که می بینید مرا نیکو می دارد.
گفتند:...
آن معجون را شرح بازگوی که ما را نیز هنگام گرفتاری به کار آید
گفت:آری جزئ نخست اعتماد بر خدای است ،عزوجل،دوم آنچه مقدر است بودنی است،سوم شکیبایی برای گرفتار بهترین چیزهاست.چهارم اگر صبر نکنم چه کنم،پس نفس خویش را به جزع و زاری بیش نیازارم،پنجم آنکه شاید حالی سخت تر از این رخ دهد.ششم آنکه از این ساعت تا ساعت دیگر امید گشایش باشد چون این سخنان به کسری رسید او را آزاد کرد و گرامی داشت.