سلام رفقای مجازی من!
متن زیرو خودم نوشتم اگه حوصلشو داشتین بخونین اگر نداشتید بازم بخونین:)

هوا خوب است
ابرهای آسمان به من چشمک می زنند تا قلم هایم را در دست گیرم و آنها را هم به بوم نقاشی ام راه بدهم..
کتاب می خوانم.
کمی هم شیر می نوشم-هرچند طعمش اصلا برایم خوشایند نیست-
همیشه برای شروع کارها ذوق عجیبی دارم!حتی شروع خواندن کتابی نو که خاله جان برایم هدیه آورده...و یا حتی شروع به نوشتن و توصیف حس و حالم...
کمی تا حدودی حس خوبی دارم.
آسمان سنگین است و من همدردی از جنس بخار برای خود یافته ام!
احساس میکنم درکم از زیبایی - کمی که چه عرض کنم بسیار!- کوته فکرانه شده،
خب تقصیر من هم نیست;دنیا مرا اینگونه بار آورده!
زیبایی جسم هیچوقت دست بشر نبوده اما آنچنان برایمان اهمیت یافته که انگار خودمان یکی یکی اجزای صورتمان را طراحی کرده ایم و درآخر مفتخریم که همچین چهره ای خلق کرده ایم!!
اینها را میدانم و باز...
بگذریم...
بگذریم از افکار درهم پیچیده ی من که گره ی کورش را هیچ کس نمی تواند باز کند،بعضی وقتها دیده اید دو طناب آنچنان پیچ و تابی خورده اند که با دندان هم نمیتواند گره شان را شکافت؟؟

آهان!باران گرفت...
بالاخره او هم بغضش ترکید،او با آن همه عظمت دیگر تاب تحمل ندارد چ برسد به من!
بوی نم...
آرامشی بی نهایت به آدم میدهد،
دلت میخواهد جوری نفس بکشی-آنقدر عمیق- که به اعماق وجودت نفوذ کند و همیشه این حس خوب در تو بماند

وای واقعا باران پاییزی دل آدم را حال می آورد!
جایتان خالی...


تموووم شد!نگم دیگه تایید بشه لطفا!