وقت بخیر دوستان هم سرزمینم(البته منظورم از هم سرزمین،سرزمین مشترکمون،یه جمله س)
الان که دارم براتون مینویسم شب19م اسفنده!!زمانشو میگم چون نمیدونم پستم کی تایید میشه!!فردا تولدمه!!امروز یکی از دوستام ازم پرسید:خب روز قبل تولدت چه حسی داری؟؟!!منم گفتم:بیشتر از اینکه حس کنم امروز روز قبل تولدمه حس میکنم امروز آخرین روز از 18سالگیمه ومن فردا وارد 19میشم!!که 18سالگیم تموم شد ودیگه من هیچ وقت 18ساله بودن و تجربه نمیکنم!!حس عجیبیه!!در مورد 17سالگی یا سالای دیگه همچنین حسی نداشتم!!شاید به خاطر اینه که دیگه به طور رسمی وارد دنیای آدم بزرگا شدم!!دنیایی که اینقدر با دنیای بچگیامون فرق داره،انقد رنگی نیست،که هیچ وقت نمیشه تو ذهنمون آرزوی برگشت بهش و نداشته باشیم!!ولی من برخلاف خیلی از ادمایی که این روزا اطرافمون هستن و شاید خیلیم بهمون نزدیک باشن هیچ وقت نمیذارم دنیای خاکستری آدم بزرگا منو از خودم بگیره!!منو از خود خوب بچگیام بگیره!!که ریشه های نهال آبی قلبمو بسوزونه!!
نمیگم دنیای ادمکای بزرگ مطلقا بده!نه!اتفاقا اینکه به آدم ذهنیت روشنتری از اتفاقات دوروبرش،تغییرات و استقلال فکرو تصمیم میده،توان انتخاب راه میده خیلی خوبه!لازمه واسه یه کم بیشتر آدم شدن!!ولی خب اینم مهمه که تواین راه کودک درونمون و با دستای خودمون،باکارامون نکشیم!!که بذاریم نفس بکشه!!که اگه یه وقت یه بچه ی فقیر میبینیم نذاریم بعد کوچیک ومهربون روحمون مغلوب بعدبزرگ بی رحم بشه وبی تفاوت از کنارش رد شیم!که حتی یه لبخندم ازش دریغ کنیم!!بچه ها اینارو گفتم تا فقط یه یادآوری باشه یه هشدارباشه واسه هممون که یه وقت ناخودآگاه وتحت تاثیر خیلی چیزاموجود لطیف درونمون وفدای دنیای خاکستری بزرگ بودن نکنیم...که اگه بمیره روحمون با هیچ چیز دیگه ای نمیتونه خلا شو پرکنه...که روحمون تا آخر عمر شاید گوشه گوشه ی دنیا رو واسه پیدا کردن یه تیکه از خودش،یه تیکه ی دیگر نبود خودش زیرو رو کنه...