ما نسل خستهای هستیم که یاد گرفتیم آرزوهامون رو سانسور کنیم، تا بتونیم با حداقلها زنده بمونیم.
ما بار دردهای حلنشدهی نسل قبل رو کشیدیم و جرات نکردیم حتی بگیم «خستهایم» تا مبادا بگن ضعیفیم.
پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی گرفتی
عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)
هفتهی پیش این موقعها داشتیم یاد میگرفتیم اگر خواستن توی اسنپ بکشنمون چجوری مقاومت کنیم،
این هفته هم داریم فرق صدای ضدهوایی و موشک رو یاد میگیریم. نمیخوام هفته ی بعد رو ببینم…
دوستم عاشقته و ممکنه بخاطر همین دوست داشتنش یه روز ازت بگذره ولی من ازت نمیگذرم بابت همه شبهای نیمه تمومی که بهش هدیه کردی، بابت ذوقی که ازش گرفتی، بابت امید واهیای که بهش دادی، بابت انگیزهای که از زندگیش گرفتی، رفتار تو باهاش حتی روی دوستی ما هم اثر گذاشت و از من هم دورتر شد.
اگر یاد گرفتی به جای پرسیدن "چرا این اتفاق برام افتاد؟"
بپرسی: "چی ازش یاد گرفتم؟" تو دیگه توی نقش قربانی نموندی! وارد مرحلهی خودشناسی شدی.
رفاقت لانگ دیستنس اینجوریه که تو تاحالا بغلش نکردی،
باهم بستنی نخوردید،
قدم نزدید و حتی از نزدیکم همو ندیدید
ولی با تمام وجودتون روحشو بغل کردید،
با تمام احساساتتون وقتی زمین خورده دستشو گرفتید،
تو تمام لحظاتتون کنارتون تصورش کردید...
خلاصش کنم تو ذره ذره روحتون ریشه زده.
نمیدونم این چه داستانیه که یسری آدمها تا وقتی تحویلشون نگرفتی میپرستنت، همهاش پیگیرتن، همین که آدم حسابشون میکنی یا مثلا تحویلشون میگیری انگار براشون عادی میشی، حالا دیگه برات قیافه میگیرن.
تو خانواده بهت یاد میدن که سازگاری و انعطاف بیش از حد، احترام و درک آدما یه ارزش خیلی مهمه
بعد بزرگ میشی میای تو اجتماع میبینی که اولین چیزی که باید یاد میگرفتی اینه که حقوق تو چیه این وسط؟
مرزهای تو چیه و چرا مهمه که پای مرزهات بمونی.
نمیدونم کی نیاز داره این رو بشنوه ولی وقتی میفهمی میتونستی بهتر حرف بزنی، رفتار کنی یا واکنش نشون بدی، خودت رو سرزنش نکن و ببخش، بیشترمون تا وقتی چیزی یاد نگرفتیم همون کاری رو میکنیم که بلدیم، وقتی چیزهای جدید یاد میگیریم کم کم تغییر میکنیم و بهتر میشیم.
سخت بود اما پذیرفتم؛ من اون پناهگاهی بودم که توش پناه گرفتی تا وقتی که یه خونهی امن پیدا کنی.
گفتم: بالاخره یروز مجبوری فراموشش کنی!
گفت: رفت و اومد باد رو تا حالا دیدی؟!
تو دستات گرفتیش؟
تونستی نگهش داری یا پرتش کنی اونور؟
نه!
عصری نشستی تو بالکن داری برگه صحیح میکنب یهو بیخبر میپیچه تو برگه ها بهمشون میریزه!
یادش باده ..!
یهو مپیچه بهم و به همم میریزه!
محیا زند
.