من فقط تظاهر میکنم که پذیرفتم عشق برای من نیست، نپذیرفتم، بابتش غمگینم، ولی واقعیت اینه که دارم سعی میکنم عادی زندگی کنم و بهش فکر نکنم، گاهی حس میکنم شاید مشکل از منه، شاید زمانش نرسیده، نمیدونم، فقط میدونم هنوز ته دلم یه جای خالی هست که نمیتونم انکارش کنم.

‏من خودم دیدم که با تمام وجودت برای افتادن از چشم‌هام تلاش کردی، پس امروز هیچ حقی نداری بابتش تردید کنی یا گله‌ای داشته باشی، این راه رو خودت رفتی، این نتیجه رو هم خودت ساختی.

در این لحظه از زندگیم، از همه جهت، از همه نظر و از همه بابت، متحمل فشار روانی‌ام.

ب شدت از خودم بابت تصمیمات درستی ک‌ میگیرم اما بعد اسیر احساساتم میشم و کار غلط رو انجام میدم ناراحتم...

اینکه راحت میتونم کسی و کنار بذارم و بابتش خم به ابروم‌ نیارم بهترین بلاییه که سرم اومده.

به آدمایی که راحت همه چی رو کنار میزارن حسودیم میشه
چون من تا خودم رو بابت قضیه‌ای ذره ذره نابود نکنم ول کن نیستم "

به خودت میگی مهم نیست ولی بعد دلت برای خودت میسوزه و یادت میاد که چقدر بابتش تلاش کردی و وقتتو هدر دادی‌.

#بحرفیم
اگه حرفی سخنی انتقادی بابت پست ها دارید بفرمایید.

ی جا ی تعریفِ قشنگی از اشک خوندم که میگفت؛
"و اشک تاوانی ست که چشم ها باید بابتِ درست ندیدن بپردازند…"
چقدر درست گفت.

بابتش دیگه انقدر ناراحت نیستم، میدونم اتفاقی که باید می‌افتاد، میدونم اون غمه برام لازم بود، میدونم باید بزرگ میشدم، همین.