کپشن های مربوط به جلوى

پست ها و اس ام اس های مربوط به کلمه ی جلوى

عزیزان علاقه مند جهت ارسال جملات خود میتوانند با تلفن همراه به سایت ما وارد شوند تا پس از ثبت نام و ایجاد پروفایل قابلیت ارسال جمله برایشان فعال گردد،
شما میتوانید دوستان جدید در «کپی پیست کن» بیابید :)

ميگويند:
سفير انگليس در دهلي ازمسيري در حال گذر بود، ميبيند يك
جوان هندي، لگدي به گاوي ميزند؛
گاوي كه درهندوستان مقدس است!

سفير انگليس ازخودرو خود پياده شده و به سوي گاو ميدود و گاو
را ميبوسد! در اين لحظه گاو ادرار ميكند و سفير انگليس با
ادرار گاو دست و صورتش راميشويد!

بقيه مردم حاضر كه ميبينند يك غريبه اينقدر گاو را محترم
ميشمارد، در جلوى گاو ،سجده ميكنند و آن جوان را مجازات
ميكنند.

همراه سفير انگليس با تعجب ميپرسد:
چرا اين كار را كرديد؟!
سفير ميگويد:
لگد اين جوان آگاه، ميرفت كه فرهنگ هندوستان را پنجاه سال
جلو بياندازد، ولي من نگذاشتم!

جهل و خرافات عامل اصلی عقب ماندگی ملتهاست
دشمنان یک ملت رواج دهنده جهل و خرافات
در فرهنگ آن ملت هستند.

«صداى پدر و مادرتان را بشنويد»

پسرك در حالى كه از خانه دور شده بود، چشمش به شىء درخشانى افتاد كه در آن سوى خط راه‌آهن مى‌درخشيد. به سوى آن رفت... او يك سكه پيدا كرده بود. با خوشحالى سكه را برداشت و براى آنكه با آن چيزى بخرد، به راه افتاد.

وقتى مى‌خواست از ريل عبور كند، سكه از دستش رها شد و بين سنگريزه‌ها و ريل راه‌آهن افتاد. كودك مصمم بود سكه را به دست بياورد، بنابراين روى ريل نشست تا سكه را هر طورى كه شده از زير ريل بيرون بكشد.

در همين لحظه‌ها كه كودك روى ريل نشسته بود، مادر صداى سوت قطار را شنيد كه نزديك مى‌شد. كنار پنجره رفت تا از فرزندش بخواهد به داخل خانه برگردد، اما ديد كه فرزندش روى ريل نشسته است و به صداى سوت قطار توجهى نمى‌كند!

سرآسيمه از خانه بيرون آمد تا فرزندش را از روى ريل كنار بكشد، اما با فرزندش خيلى فاصله داشت و ممكن نبود بتواند زودتر از قطار به فرزندش برسد. در همين لحظه بود كه تمام لحظاتى را كه او با فرزندش گذرانده بود، جلوى چشمانش ظاهر شد... ناگهان او تصميم بزرگى گرفت، به جاى اينكه به سمت كودك خود بدود، روى ريل ايستاد و خواست هرطور كه شده قطار را متوقف كند. او در حالى كه بلند فرياد مى‌زد، از پسرش مى‌خواست تا زودتر از روى ريل كنار برود، ولى كودك همچنان بدون توجه به فريادهاى مادرش در تكاپوى يافتن سكه بود...

راننده قطار با ديدن زن بلافاصله ترمز را كشيد، اما ديگر دير شده بود... قطار به بهاى خون مادر، در چند قدمى كودك ايستاد...

نکته: مبادا ما نيز همچون كودكى باشيم كه به بهانه سكه‌اى، مادر و پدرمان را در حالى كه با تمام وجود براى ما و به‌خاطر ما از خودشان گذشته و مى‌گذرند، ناديده بگيريم.

پيرى در روستايى هر روز براى نماز صبح از منزل خارج و به مسجد مى رفت.
در يک روز بارانى، پير صبح براى نماز از خانه بيرون آمد، چند قدمى كه رفت در چاله ای افتاد، خيس و گلى شد. به خانه بازگشت لباس را عوض كرد و دوباره برگشت، پس از مسافتى براى بار دوم خيس و گلى شد برگشت لباس راعوض كرد ازخانه براى نماز خارج شد. ديد در جلوى در، جوانى چراغ به دست ايستاده است سلام كرد و راهي مسجد شدند، هنگام ورود به مسجد ديد جوان وارد مسجد نشد پرسيد اى جوان براى نماز وارد مسجد نمى شوى؟
جوان گفت نه، اى پير، من شيطان هستم.
براى بار اول كه بازگشتى خدابه فرشتگان گفت تمام گناهان او را بخشيدم.
براى بار دوم كه بازگشتى خدا به فرشتگان گفت تمام گناهان اهل خانه او را بخشيدم.
ترسيدم اگر براى بار سوم در چاله بيفتى خداوند به فرشتگان بگويد تمام گناهان اهل روستا را بخشيدم كه من اين همه تلاش براى گمراهى آنان داشتم.
براى همين آمدم چراغ گرفتم تا به سلامت به مسجد برسى!

آخرِ شب هایمان
بیشتر به فیلمهاى هندى شبیه شده...
یك تنه،جلوى صدها فكر و خیال مى ایستیم
و همه شان را از پا در مى آوریم!

داستان ثروتمند بی پول !

هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هردو لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزیدند.
پسرک پرسید: «ببخشین خانم! کاغذ باطله دارین» کاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آن ها کمکی کنم. مى‌خواستم یک جورى از سر خودم بازشان کنم که چشمم به پاهاى کوچک آن ها افتاد که توى دمپایى‌هاى کهنه کوچکشان قرمز شده بود.
گفتم: «بیایین تو یه فنجون شیرکاکائوى گرم براتون درست کنم.» آن ها را داخل آشپزخانه بردم و کنار بخارى نشاندم تا پاهای شان را گرم کنند. بعد یک فنجان شیرکاکائو و کمى نان برشته و مربا به آن ها دادم و مشغول کار خودم شدم. زیر چشمى دیدم که دختر کوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خیره به آن نگاه کرد. بعد پرسید: «ببخشین خانم! شما پولدارین؟ »نگاهى به روکش نخ نماى مبل هایمان انداختم و گفتم: «من اوه نه!» دختر کوچولو فنجان را با احتیاط روى نعلبکى گذاشت و گفت: «آخه رنگ فنجون و نعلبکى‌اش به هم مى خوره.»
آن ها درحالى که بسته‌هاى کاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند.
فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولین بار در عمرم به رنگ آن‌ها دقت کردم. بعد سیب زمینى ها را داخل آبگوشت ریختم و هم زدم. سیب زمینى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، یک شغل خوب و دائمى، همه این ها به هم مى آمدند.
صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجایشان گذاشتم و اتاق نشیمن کوچک خانه مان را مرتب کردم. لکه هاى کوچک دمپایى را از کنار بخارى، پاک نکردم. مى خواهم همیشه آن ها را همان جا نگه دارم که هیچ وقت یادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.

ﺗﻮ ﭘﺎﺳﺎﮊ ﺭﺍﻩ ﻣﻴﺮﻓﺘﻢ ﮐﻪ ﻳﻬﻮﺧﻮﺭﺩﻡ ﺑﻪ ﻳﻪ ﻧﻔﺮﻭ ﺍﻓﺘﺎﺩﺯﻣﻴﻦ..
ﺳﺮﻳﻊ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﻠﻨﺪﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ: ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻋﺬﺭﺧﻮﺍﻫﻰ ﻣﻴﮑﻨﻢ!


ﻭﻗﺘﻰ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺩﻳﺪﻡ ﻃﺮﻑ ﻣﺎﻧﮑﻦ ﺟﻠﻮﻯ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺍﺳﺖ..

ﺍﻃﺮﺍﻓﻤﻮ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﻳﺪﻡ ﻳﻪ ﻳﺎﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﺑﻬﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﻴﮑﻨﻪ ﻭ ﻳﻪ ﻟﺒﺨﻨﺪ ﺗﻤﺴﺨﺮ ﻫﻢ ﺭﻭ ﻟﺒﺎﺷﻪ!

ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ:ﺧﻨﺪﻩ ﺩﺍﺭﻩ؟ﺧﺐ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩﻡ ﺁﺩﻣﻪ!
ﺍﻣﺎ ﻳﺎﺭﻭ ﭼﻴﺰﻯ ﻧﮕﻔﺖ!

ﺧﻮﺏ ﮐﻪ ﺩﻗﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﻳﺪﻡ ﺍﻭﻧﻢ ﻳﻪ ﻣﺎﻧﮑﻦ ﺩﻳﮕﺴﺖ!
ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻟﻢ ﺑﺪﻩ.. ﻗﺮﺻﺎﻡ ﮐﺠﺎﺳﺖ

ببخشيد شما ثروتمنديد؟


هوا بدجورى توفانى بود و آن پسر و دختر كوچولو حسابى مچاله شده بودند. هر دو لباس هاى كهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى لرزيدند. پسرك پرسيد: ببخشين خانم! شما كاغذ باطله دارين؟
كاغذ باطله نداشتم و وضع مالى خودمان هم چنگى به دل نمى زد و نمى توانستم به آنها كمك كنم. مى خواستم يك جورى از سر خودم بازشان كنم كه چشمم به پاهاى كوچك آنها افتاد كه توى دمپايى هاى كهنه كوچكشان قرمز شده بود. گفتم: بيايين تو يه فنجون شيركاكائوى گرم براتون درست كنم.
آنها را داخل آشپزخانه بردم و كنار بخارى نشاندم تا پاهايشان را گرم كنند. بعد يك فنجان شيركاكائو و كمى نان برشته و مربا به آنها دادم و مشغول كار خودم شدم. زير چشمى ديدم كه دختر كوچولو فنجان خالى را در دستش گرفت و خيره به آن نگاه كرد. بعد پرسيد: ببخشين خانم! شما پولدارين ؟
نگاهى به روكش نخ نماى مبل هايمان انداختم و گفتم: من؟ اوه... نه!
دختر كوچولو فنجان را با احتياط روى نعلبكى آن گذاشت و گفت: آخه رنگ فنجون و نعلبكى اش به هم مى خوره.
آنها درحالى كه بسته هاى كاغذى را جلوى صورتشان گرفته بودند تا باران به صورتشان شلاق نزند، رفتند. فنجان هاى سفالى آبى رنگ را برداشتم و براى اولين بار در عمرم به رنگ آنها دقت كردم. بعد سيب زمينى ها را داخل آبگوشت ريختم و هم زدم. سيب زمينى، آبگوشت، سقفى بالاى سرم، همسرم، يك شغل خوب و دائمى، همه اينها به هم مى آمدند. صندلى ها را از جلوى بخارى برداشتم و سرجايشان گذاشتم و اتاق نشيمن كوچك خانه مان را مرتب كردم. لكه هاى كوچك دمپايى را از كنار بخارى، پاك نكردم. مى خواهم هميشه آنها را همان جا نگه دارم كه هيچ وقت يادم نرود چه آدم ثروتمندى هستم.
(((کتاب من منم، تو تویی)))
(((ماريون دولن )))

تو پاساژ راه ميرفتم که يهوخوردم به يه نفرو افتادزمين..
سريع رفتم بلندش کردم و گفتم: واقعا عذرخواهى ميکنم!

وقتى دستشو گرفتم ديدم طرف مانکن جلوى مغازه است..

اطرافمو که نگاه کردم ديدم يه يارو داره بهم نگاه ميکنه و يه لبخند تمسخر هم رو لباشه!

بهش گفتم:خنده داره؟خب من فکر کردم آدمه!
اما يارو چيزى نگفت!

خوب که دقت کردم ديدم اونم يه مانکن ديگست!
خیلی حالم بده... قرصام کجاست؟

دقت کردین که “موزیک” و “بوى ادکلن”

خاطرات رو به صورت Full HD میارن جلوى چشم آدم ؟

بابای من جلوى تلویزیونى که کنترلش دستش نباشه نمیشینه
اصن غرورش اجازه نمیده ¡¡¡

اس ام اس های جدید،عاشقانه، خنده دار و . . . ارسالی کاربران

ميگويند, سفير, انگليس, دهلي, ازمسيري, ميبيند, جوان, هندي, لگدي, گاوي, ميزند؛, مقدس, ازخودرو, پياده, ميدود, ميبوسد, لحظه, ادرار, ميكند, صورتش, راميشويد, بقيه, مردم, حاضر, ميبينند, غريبه, اينقدر, محترم, ميشمارد, جلوى, سجده, ميكنند, مجازات, همراه, تعجب, ميپرسد, كرديد, ميگويد, آگاه, ميرفت, فرهنگ, هندوستان, پنجاه, بياندازد, نگذاشتم, خرافات, عامل, اصلی, ماندگی, ملتهاست, دشمنان, رواج, دهنده, هستند, صداى, مادرتان, بشنويد, پسرك, حالى, خانه, چشمش, درخشانى, افتاد, راهآهن, مىدرخشيد, پيدا, كرده, خوشحالى, برداشت, براى, آنكه, چيزى, بخرد, وقتى, مىخواست, عبور, دستش, سنگريزهها, كودك, مصمم, بياورد, بنابراين, نشست, طورى, بيرون, بكشد, همين, لحظهها, نشسته, قطار, شنيد, نزديك, مىشد, كنار, پنجره, فرزندش, بخواهد, داخل, برگردد, توجهى, نمىكند, سرآسيمه, خيلى, فاصله, ممكن, نبود, بتواند, زودتر, برسد, تمام, لحظاتى, گذرانده, چشمانش, ظاهر, ناگهان, تصميم, بزرگى, گرفت, اينكه, بدود, ايستاد, هرطور, متوقف, بلند, فرياد, مىزد, پسرش, برود, همچنان, بدون, فريادهاى, مادرش, تكاپوى, يافتن, راننده, ديدن, بلافاصله, ترمز, كشيد, ديگر, بهاى, قدمى, نکته, مبادا, همچون, كودكى, باشيم, بهانه, سكهاى, پدرمان, وجود, بهخاطر, خودشان, گذشته, مىگذرند, ناديده, بگيريم, پيرى, روستايى, نماز, منزل, خارج, مسجد, بارانى, چاله, بازگشت, لباس, دوباره, برگشت, مسافتى, راعوض, ازخانه, جوانى, چراغ, ايستاده, سلام, راهي, شدند, هنگام, ورود, وارد, پرسيد, شيطان, هستم, بازگشتى, خدابه, فرشتگان, گناهان, بخشيدم, ترسيدم, بيفتى, خداوند, بگويد, تلاش, گمراهى, آنان, داشتم, آمدم, گرفتم, سلامت, برسى, آخرِ, هایمان, بیشتر, فیلمهاى, هندى, شبیه, صدها, خیال, ایستیم, آوریم, داستان, ثروتمند, بدجورى, توفانى, دختر, کوچولو, حسابى, سرما, مچاله, بودند, هردو, لباسهاى, کهنه, گشادى, داشتند, مىلرزیدند, پسرک, پرسید, ببخشین, خانم, کاغذ, باطله, دارین, نداشتم, مالى, خودمان, چنگى, توانستم, کمکی, مىخواستم, بازشان, چشمم, پاهاى, کوچک, دمپایىهاى, کوچکشان, قرمز, گفتم, بیایین, فنجون, براتون, درست, آشپزخانه, بردم, کنار, بخارى, نشاندم, پاهای, کنند, فنجان, شیرکاکائو, برشته, مربا, دادم, مشغول, چشمى, دیدم, خالى, خیره, نگاه, پولدارین, نگاهى, روکش, نماى, انداختم, احتیاط, نعلبکى, نعلبکىاش, خوره, درحالى, بستههاى, کاغذى, صورتشان, گرفته, شلاق, نزند, رفتند, سفالى, برداشتم, اولین, عمرم, آنها, کردم, زمینى, آبگوشت, ریختم, سقفى, بالاى, همسرم, دائمى, آمدند, صندلى, سرجایشان, اتاق, نشیمن, مرتب, نکردم, خواهم, همیشه, همان, دارم, یادم, نرود, ثروتمندى, ببخشيد, ثروتمنديد, كوچولو, كهنه, لرزيدند, ببخشين, كاغذ, دارين, كوچك, دمپايى, كوچكشان, بيايين, پاهايشان, شيركاكائو, ديدم, خيره, پولدارين, روكش, هايمان, احتياط, نعلبكى, كاغذى, اولين, كردم, زمينى, ريختم, اينها, سرجايشان, نشيمن, نكردم, هميشه, يادم, کتاب, تویی, ماريون, دولن, پاساژ, ميرفتم, يهوخوردم, نفرو, افتادزمين, سريع, بلندش, واقعا, عذرخواهى, ميکنم, دستشو, مانکن, مغازه, اطرافمو, يارو, داره, ميکنه, لبخند, تمسخر, لباشه, خنده, آدمه, نگفت, اونم, ديگست, خیلی, حالم, قرصام, کجاست, کردین, موزیک, ادکلن, خاطرات, میارن, بابای, تلویزیونى, کنترلش, نباشه, نمیشینه, غرورش, اجازه, نمیده,